زیبا بود،بلاخره من» بود،اما هنوز این کلمه توی ذهنم رژه می‌رفت؛جلف!

جلف» برگشت و به من لبخند زد،برق دندان‌های سفیدش و رژ قرمز مخملی‌اش بدجور توی چشم بود،مطمئما قاپ کلی جنتلمن را تا حالا یده بود.هر شب در یک بار یا یک مهمانی خیلی شیک و اعیانی تا صبح خوش‌میگذراند،حتما از آن دست زن‌هایی است که با ورود به یک جمع جدید همه نظرات را با خودش جلب میکند و حواس همه را کاملا پرت میکند.جلف» زیبا و دلفریب و به طرز عجیبی اعصاب خورد کن بود و با آن اعتماد به نفس بالایش همه را مجذوب میکند و از آن مدیر‌هایی میشود که با یک اشاره همه دست به سینه‌ در برابرش می‌ایستند.جلف» هم من بود اما چرا اصلا شبیه هم نیستیم؟

 جلف» روبه من گفت: اگه میخوای برگردی خونه باید به حرفای همه ما گوش بدی میدونی؟البته ما هم خیلی وقته منتظرتیم باید از منشیت کلی تشکر کنی بعدا.

گفتم: یعنی فقط گوش بدم و همین؟میرم خونه؟

از آن خنده های جذابش تحویل داد و گفت:البته! ما که تو رو گروگان نگرفتیم میدونی؟تو خودت اومدی اینجا با میل خود هم هر وقت میخوای میری.

گفتم:پس چرا الان نمیتونم برم؟

گفت:چون اولین باره و هنوز اجازه نداری.

گفتم:خب حالا حرفت چیه؟

جلف» به طرز عجیبی ناگهان سکوت کرد و یکدفعه زد زیر گریه،لعنتی!حتی گریه کردنش هم جذاب بود!

با هق هق گفت: همیشه دوست داشتم باهات حرف بزنم،بگم من اینجام! اما تو هر بار بهم بی‌توجهی کردی.هر بار توی آیینه بهت چشمک میزنم و به رژ قرمز روی میز و لباسای شیک توی کمدت اشاره میکنم.میدونم که از ته دلت میخوای اینجوری باشی اما هر بار منو پس میزنی و میری سراغ یه لباس ساده و یه رژ کمرنگ.

گفتم:خودت که میدونی نمیشه،من محدودیت دارم خیلی جاها.بعدشم یه نگاه به خودت بنداز،تو یه مدیری نه عروسک که انقدر تو چشم بقیه میکنی خودتو و این تیپ جلف» و میزنی که جلب توجه کنی.اینجوری هر کسی راحت بهت نگاه میندازه و میره و بی‌ارزشت میکنه.

جلف» با عصبانیتی که در چشمانش شعله میکشید نگاهم کرد و گفت:اگه میگی من جلف و خودنماام،به این خاطره که خودت اینجوری هستی.

با عصبانیت متقابل گفتم:نخیر من هیچوقت همچین لباسای باز و مسخره ای نمیپوشم چون علاقه ای به خودنمایی و جلب توجه ندارم.تو یه زن مغرور و خودشیفته هستی که حس میکنی از همه برتری و فقط رو ظاهرت کار میکنی اما از درون هیچی نیستی.

هوا به طرز خیلی عجیبی شروع کرد به تاریک شدن.ابرهای باران زا بالای سرمان جمع شدند و متراکم شدند.هر لحظه امکان داشت باران شدیدی شروع به بارش کند.کمی دورتر از ما رعد و برقی زد و همه جا را روشن کرد.جلف» عصبانی بود.من هم همینطور.نمیفهمیدم چرا اصرار به زدن این حرفها دارد که ما یک نفر هستیم.اما من آدم خودنما و مغروری نیستم.جلف» هم نیستم.

جلف» اما با عصبانیت پوزخندی زد و گفت:چطور میتونی بگی اینطور نیستیم وقتی ما دو نفر دقیقا یه نفریم.میدونی چرا این حرفو میزنی؟چون نمیخوای این بخش از وجود خودت رو قبول کنی.میگی جلف» نیستی ولی همیشه خدا به دخترای جوون تر از خودت که راحت بدون اینکه نگران حرف بقیه باشن هر جوری دوست داشتن لباس پوشیدن و ارایش کردن حسادت کردی.تو ترسیدی اینجوری باشی چون از نگاه بقیه میترسی.هر بار که جلوی ایینه وایمیستی میبینم چقدر حسرت توی نگاهته و چقدر حس پیر شدن بهت دست میده.میدونم از ته دلت دوست داری یه بارم که شده این ترسو از تو ذهنت بیرون کنی و دلتو بزنی به دریا ولی نمیتونی.

حرفهایش عصبانیم میکرد چون کاملا درست بودند.عصبانیتم بی جا بود،یک خانم 30 ساله از شنیدن این حرفها از کوره در رفته بود.کسی که سالها برای موقر و موجه نشان دادن خودش تلاش کرده بود،داشت مثل نوجوانان دمدمی رفتار میکرد.این بیشتر عصبانیم میکرد.




ادامه دارد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها