شاید گفتن از درد و مشکلات یکمی کلیشه‌ای و خسته‌کننده باشه،اما جزء جدانشدنی زنگی ما آدماست.پس این قصه تا روزی که برگردیم به خاک ادامه داره.

برای من قصه زندگی آدما عجیب‌ترین و جالب‌ترین قصه‌هاست.هر آدم یه داستان هیجان‌انگیزی داره که شنیدنش خالی از لطف نیست.و چه کسی بیشتر از یه نویسنده دیوونه میتونه مشتاق شنیدن همچین داستانی که بعضیا بهش میگنخسته کننده»باشه؟

شاید یه روزی از دوران دانشجوییم یه داستان نوشتم.به نظرم خیلی جالب میشه.

همکلاسی دارم که به اختصار بهش میگیم ف»

من به جز یکی دو نفر با بقیه اونقدر صمیمی نیستم که پای حرفاشون بشینم و پابه‌پاشون از دلم حرف بزنم.آخر این هفته به خاطر یه سری کارای سمپاشی آواره شدیم.رسما از خوابگاه شوتمون کردن بیرون.به هم‌اتاقی قبلیم که الان خونه دارن زنگ زدم ازش پرسیدم میشه یکی دو روز آخر هفته بیام پیشتون؟ازونجایی که همیشه اصررررااررر اصصصرار میکنه آخر هفته‌ها بیاید خونه ما،فکر نمیکردم من من کنه.عذرشو قبل از بیان قبول کردم و به دوست ف»پیام دادم.قرار شد بعد کلاس با هم بریم خونه.و خب بعدش با خود ف»رفتیم خونه.ف»با دو تا دیگه از همکلاسیام و یکی از هم‌اتاقیای قدیمشون هم‌خونه شده.این چند روز تعطیلی کلی باهاش حرف زدم و دیدم زندگیش مدتیه مثل من سخت شده.

خیلی از ماها وقتی از دور به آدما نگاه میکنیم یکی مثل من،یکی مثل ف» رو قضاوت میکنیم.لبخند میزنیم چون گاهی تظاهر به خوب بودن برامون راحت‌تر از توضیح دادن دردامون به دیگرانه.اما این لبخند گاهی میشه دردسر برای اذیت‌شدن از طرف دیگران که بین بحثاشون وقتی میگمقوی‌ترین آدما توی روز اونایین که تمام شب گریه کردن»بهم میخندن.

خب.اینم یه بخشی از زندگیه.لازم نیست همیشه درحال توضیح باشیم.گاهی وقتا اینکه به جای جروبحث سکوت کنیم و با لبخند ادامه کتاب رو بخونیم خیلی آسون‌تره تا اینکه بخوایم دلیل حالمون رو توضیح بدیم.

شاید از نظر من یه مشکلی به نظر تو مسخره باشه،ولی خب واسه من دغدغه است.پس برام مهمه.حق ندارید دیگران رو به خاطر درداشون مسخره کنید.

(گرچه این حرفا خیلی مسخره به نظر میاد چون:تا دهان مفت و گوش‌ها مفتند پشتمان حرف مفت بسیار است»یا درست‌ترش؛نمیتونید به مردم بگید که چی بگن و چی نگن،به هر حال اونا حرف خودشونو میزنن)

ازین حرفا بگذریم باید بگم تجربه مشارکت توی یه کار جمعی و آشنایی با آدمای جدید که مثل تو فکر میکنن،خیلی زندگی رو برام آسون‌تره،برای اولین بار این حس مزخرفتافته جدابافته بودن»رو دارم محو میکنم.تافته جدا بافته»یعنی شبیه هم سنات نباشی،به خاطرش مسخره بشی و درک نشی.ولی دارم میفهمم گاهی این خصلت چقد میتونه خوب باشه.تو شبیه ۹۰٪ اطرافیانت نیستی،ولی جایی میری که اون ۱۰٪ رو پیدا میکنی.اون‌ ۱۰٪ دوست داشتنی که کنارشون راحتی و مثل خودتن :))

با وجود یه نمایشنامه در دست نوشتار،سه تا کتاب تو صف خوندن و حداقل ۲۰ تا نمایشنامه که باید خونده بشه،کلاسای دانشگاه و کلی برنامه آینده،زندگیم به طرز خوشایندی شلوغ پلوغ شده و من این ۲۰ سالگی قشنگ و شلوغ پلوغ رو به هیچ زندگی بی‌دغدغه آرومی نمیدم :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها