.

یادم می‌آید خوابیدم،شاید هم منشی من را به یک هیپنوتیزم درمانی مهمان کرده بود!

همه با هم داشتند سر و صدا میکردند،انگار چیزی را گم کرده‌ بودند،داشتند زیر صندلی‌های چرم قرمز دنبال یک چیز نامعلوم میگشتند.من»ای که لباس باز و قشنگی پوشیده بود گربه کوچولوی سفیدرنگی را بغل کرد و صاف نشست و گفت:گرفتمش بچه‌ها!

در همین حین جیغی از شادی کشید و گفت:اون اینجاست!!

همه سر‌ها با تعجب به سمت من برگشت،از این همه توجه ناگهانی خجالت‌زده شدم و رویم را برگرداندم به سمت راننده.سعی میکردم با نگاه کردن به خیابان به جیغ و داد پشت سرم،به این سیرک دسته‌جمعی و آدمهایش توجهی نکنم.اما آنها دست‌بردار نبودند،با شوق صدایم میزدند،نامم را داد میزدند و میگفتند:

هی بلاخره اومدی!؟

بیا اینجا بشین دلم میخواد باهات صحبت کنم!

چرا سعی میکنی خودتو بی‌توجه نشون بدی هان؟؟

ترسوی بزدل!اینورو ببین!ما خودتیم هیولا که نیستیم ورپریده!

روی شانه راننده زدم و گفتم:من ایستگاه بعدی پیاده میشم.

راننده بی‌توجه به من مسیرش را ادامه میداد.محکم روی شانه‌اش زدم و‌ گفتم:اوهوی نگه دار میخوام برگردم!مگه کری؟

راننده خیلی خونسرد نگاهم کرد و گفت:نه.

در عمق نگاه خونسردش میشد دید که حرف حالیش نمیشود.

دیدم زیر لب چیزی زمزمه میکند،گفتم:هان؟چی گفتی؟

اما سر و صدای سیرک عجایب نمیگذاشت درست بشنوم.از کوره در رفتم و داد زدم:

دو دقیقه خفه بشید!

همه با ترس ساکت شدند و سرشان را پایین انداختند.یکی دو نفر هم عین بچه‌های تخس زبان نفهم دهن‌کجی کردند و دست به سینه به بیرون خیره شدند.

به راننده گفتم:من میخوام برم.

_:نمیشه.

گفتم:چرا؟!

گفت:نمیدونم

گفتم:یعنی چی؟!مگه اینجا دنیای ذهن من نیست؟من میخوام برم بیرون.

راننده نگاهی سرد به من انداخت و به پشت سرم اشاره کرد:باید ازونا بخوای

سرهایی که به سمتم برگشته بود،با چرخیدنم به سمتشان،به در و دیوار نگاه کردند و سوت‌زدند.

انگشتم را به سمت دخترک فاخر گرفتم و گفتم:تو.این داره چی میگه؟

دختر که اصلا حواسش به حرفهای من نبود گفت:خیلی از دیدنت خوشحالم.میشه بشینی کنارم؟خیلی دوست دارم بشینی اینجا.

همه اعتراض کردند:چرا بشینه پیش تو؟

ما هم میخوایم بیاد اینجا!

میشه بیای پیش من؟

اتوبوس توی یک پیچ تند رفت و اجبارا افتادم کنار دختر فاخر همه نق زدند و ساکت شدند.

دختر فاخر با ذوق گفت:وای چه پیش‌آمد خوشایندی!امروز چه روز خوبیه واسه من!

وسط حرفش پریدم:میخوام ازینجا برم.چیکار کنم؟

دخترک پکر شد:بری؟به این زودی؟تو که تازه اومدی ما هنوز حتی یه کلمه هم حرف نزدیم.

گفتم:اینجا خیلی شلوغ و پر سر و صداست من میخوام برگردم به دفتر آروم و ساکتم.شلوغی رو دوست ندارم.

گفت:اون دخترو اونجا میبینی؟

به منِ» شه‌ای که نشسته بود کنار پنجره نگاه کردم،هیچ جوره به من منظم نمیخورد انقدر شه باشم.

گفتم:خب؟

گفت:خب اونم یه قسمت از توعه،چجوری میتونی از بی‌نظمی اذیت بشی وقتی درونت یه دخترک شه داری؟

گفتم:باشه اصلا هر چی تو بگی درسته،فقط منو ازینجا ببر،خونه!

دخترک فاخر کمی فکر کرد و گفت:یه شرطی داره،باید به حرفای هممون گوش بدی بعد.

نگاهی به پشت سرم کردم و گفتم:انگار چاره‌ی دیگه‌ای ندارم مگه نه؟

راننده محکم ترمز کرد و گفت:ایستگاه دومممم

دختر فاخر دستم را گرفت و از اتوبوس پایین پرید،اتوبوس خیلی آرام از کنارمان رد شد و در افق ناپدید شد.

و حالا.برج پیزا درست روبه‌رویم بود.دور و برمان پر از آدم بود اما هیچکدام به ما اندکی توجه نشان نمیدادند.دختر فاخر دستم را گرفت و گفت:بهتر بود این لباستو عوض میکردی،هوا بدجور گرمه.

در برابر دامن کوتاه قرمز،پیراهن آستین کوتاه سفید و چسبان کلاه آفتابی صندل و عینک دودی شیکش،تیپ و لباس من بدجور ساده بود و شبیه یک کارمند خسته یا یک مدیر ورشکسته بودم،نه صاحب بزرگترین انتشارات کشور.اما نه!این تیپ در شان من نیست.دیگران چه میگویند؟با این تیپ هیچکس از من حساب نمیبرد،من که یک دختر ۲۰ ساله نیستم،یک خانم بالغ و بسیار محترمم!

نگاهم را از منِ» جلف گرفتم و گفتم:اینجوری راحتم.

گفت:خودت میدونی به هر حال من همیشه یه دست لباس اضافه دارم با خودم.

به سمت برج پیزا راه افتادیم.



ادامه دارد.


مشخصات

آخرین جستجو ها