تازه از سر کار برگشته بودم،خسته بودم و عصبی و از همه بدتر این بود که کسی توی خونه منتظرم نبود.من تنها بودم و کسی را نداشتم تا با او درد و دل کنم یا حتی غر بزنم.این وضعیت داشت کلافه‌ام میکرد.بیحال خودم را پرت کردم روی تخت و چیزی نگذشت که به خوابی عمیق رفتم،یک خواب پر از استرس و کابوس،کابوسهایی که کاملا به خواب بودنشان آگاه بودم اما مشکل اینجا بود که از خستگی روزانه‌ام کم نمیکرد.صبح‌ به پلک به هم زدنی رسید.کسل بودم و سردرد داشتم،با بیحالی آماده شدم صبحانه خوردم و به محل کارم رفتم.سر چند تا از کارمندها داد زدم،تلفن‌ها را با عصبانیت جواب دادم و خوب که متوجه کار اشتباهم شدم،با درد عذاب وجدان سرم را روی میز گذاشتم و خودم را سرزنش کردم. چند تقه کوچک به در خورد و منشی ریزنقشم وارد اتاق شد،کمی این پا و آن پا کرد و گفت:قربان اجازه هست؟

سر تکان دادم و او با خجالت وارد اتاق شد:میتونم ازتون علت عصبانیتتون رو بپرسم؟کارمندا همه ترسیدن.

با ناامیدی سری تکان دادم و گفتم: اگه خودم میدونستم انقدر عصبانی نبودم.

او عینکش را با آرامش جابه‌جا کرد و گفت:شاید از خستگی فکریه.کم خوابی و استرس و.

گفتم: آره احتمالا.

گفت:میخواید کمکتون کنم؟تا یه چند ساعتی رو راحت بخوابید؟

با خستگی نگاهش کردم،این دختر هم عقلش را از دست داده.اصلا ولش کن بزار هر غلطی میخواهد بکند.فقط چند ساعت در آرامش بخوابم بس است.

روی مبل راحتی اتاقم نشستم بالشتک مبل را زیر سرم گذاشتم و پاهایم را راحت دراز کردم.

+: لطفاً چشماتونو ببندید

به حرفهایش گوش میکردم.چشمهایم را بستم نور اتاق را کم کرد پرده‌ها را کشید و برایم صحبت میکرد:با آرامش ذهنتوتو خالی کنید.همینطوری که صدای منو میشنوید سعی کنید ریلکس باشید و تمرکز کنی،حالا با شمارش من خوابتون عمیق میشه.عمیق و عمیق‌تر و کم کم دیگه صدای منو.

چیزی نگذشت که به خوابی عمیق رفتم،حس میکردم دارم در یک دریاچه آرام آرام فرو میروم.دور و برم صدایی نمی‌آمد فقط سکوت بود و سکوت.

خیابان سنگفرش شده،تیر برق‌هایی به سبک قرن ۱۸،خانه‌هایی با سقف‌های رنگی و شیبدار و درختهای بلند که در دور دست‌ترین نقطه پشت درختها برج ایفل دیده میشد،من در یک روز بهاری درست در مرکز شهر پاریس روی یک نیمکت فی نشسته بودم.سرم را بالا گرفتم و نور ملایم آفتاب را مهمان چشمهای خسته‌ام کردم.سایه‌ای روی چشمم افتاد و روبه‌رویم یک اتوبوس دو طبقه قرمز رنگ پیدایش شد.با اخم به سمت در راننده رفتم دهانم را برای دشنام باز کردم تا بگویم مگر کوری و نمیبین؟من اینجا نشسته‌ام و کاری به کارت ندارم به چه حقی جلوی استراحت من را میگیری و بیخودی بوق میزنی؟؟

در اتوبوس با صدای فیسی باز شد و راننده با خستگی داد زد:ایستگاه اول

مادام زودتر سوار بشید.

دهانم از تعجب یک متر باز ماند،کسی که در لباس راننده‌ای بداخلاق پشت فرمان نشسته بود در واقع خودم بودم!

با ترس عقب عقب رفتم و روی نیمکت افتادم. راننده یک ریز بوق میزد و صدایم میکرد. در حال حل علامت سوال‌های ذهنم بودم. قرار بود فقط بخوابم،نه اینکه وارد سرزمین عجایب بشوم!راننده با آرامش از اتوبوس پیاده شد،جلو آمد و بازویم را گرفتم دنبال خودش کشاند و سوار اتوبوس کرد. از میله گرفتم تا از سرعت گرفتن ناگهانی اتوبوس پخش زمین نشوم.با سروصدای مردم چشمهایم را باز کردم،گفتم یحتمل تصادف کرده‌ایم اما با دیدن آدمهای روبه‌رویم چشمهایم تا انتها باز شد.عین شهربازی بود. یکی لباس دلقک یکی لباس قاضی،یکی لباس باز و قشنگی به تن داشت و دیگری تیپ ضایع و قیافه‌ای خسته داشت،یکی در لباس آشپژ،آن یکی راه‌راه ی.و همه‌شان من بودند!!


ادامه دارد


مشخصات

آخرین جستجو ها